دریچه | |||
نگاه
دخترکی بود در اوج نگاه ؛
که می آمد گاه گاه ،
پر کند ظرفش را از آب .
کوزه ای داشت به دست
و نگاهی در چشم
و چه گلگون می خندید
و چه زیبا می دید
و چه زیبا می گفت :
من سخاوت ، از خاک
و طراوت ، از آب
و صمیمیت ، از خدا آموخته ام .
7832:کل بازدید |
|
4:بازدید امروز |
|
0:بازدید دیروز |
|
درباره خودم
| |
لوگوی خودم
| |
فهرست موضوعی یادداشت ها | |
شعر[9] . شعر[6] . | |
بایگانی | |
آرشیو یادداشتها شعر | |
اشتراک | |