دریچه | |||
مسافر
شمعی نیست
راهی نیست
من در این واحه ی خشک
و در این ساحل غمناک
در اندیشه ی یک لبخند
و در این وازه ی زیست
و در افکار پلید
به کجا خواهم رفت ؟
و چه با خود خواهم برد ؟
کوله ام سنگین است .
چه در آن دارم؟
خود نمی پندارم
اما ،گویند گناه !
تابستان 82
7843:کل بازدید |
|
15:بازدید امروز |
|
0:بازدید دیروز |
|
درباره خودم
| |
لوگوی خودم
| |
فهرست موضوعی یادداشت ها | |
شعر[9] . شعر[6] . | |
بایگانی | |
آرشیو یادداشتها شعر | |
اشتراک | |